اول پادشاهان

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22

0:00
0:00

فصل   20

 و بَنْهَدَد، پادشاه‌ اَرام‌، تمامی‌ لشكر خود را جمع‌ كرد، و سی‌ و دو پادشاه‌ و اسبان‌ و ارابه‌ها همراهش‌ بودند. پس‌ برآمده‌، سامره‌ را محاصره‌ كرد و با آن‌ جنگ‌ نمود.
2  و رسولان‌ نزد اَخاب‌ پادشاه‌ اسرائیل‌ به‌ شهر فرستاده‌، وی‌ را گفت‌: «بَنْهَدَد چنین‌ می‌گوید:
3  نقرۀ تو و طلای‌ تو از آن‌ من‌ است‌ و زنان‌ و پسران‌ مقبول‌ تو از آن‌ منند.»
4  و پادشاه‌ اسرائیل‌ در جواب‌ گفت‌: «ای‌ آقایم‌ پادشاه‌! موافق‌ كلام‌ تو، من‌ و هر چه‌ دارم‌ از آن‌ تو هستیم‌.»
5  و رسولان‌ بار دیگر آمده‌، گفتند: «بَنْهَدَد چنین‌ امر فرموده‌، می‌گوید: به‌ درستی‌ كه‌ من‌ نزد تو فرستاده‌، گفتم‌ كه‌ نقره‌ و طلا و زنان‌ و پسران‌ خود را به‌ من‌ بدهی‌.
6  پس‌ فردا قریب‌ به‌ این‌ وقت‌، بندگان‌ خود را نزد تو می‌فرستم‌ تا خانۀ تو را و خانۀ بندگانت‌ را جستجو نمایند و هر چه‌ در نظر تو پسندیده‌ است‌ به‌ دست‌ خود گرفته‌، خواهند بُرد.»
7  آنگاه‌ پادشاه‌ اسرائیل‌ تمامی‌ مشایخ‌ زمین‌ را خوانده‌، گفت‌: «بفهمید و ببینید كه‌ این‌ مرد چگونه‌بدی‌ را می‌اندیشد، زیرا كه‌ چون‌ به‌ جهت‌ زنان‌ و پسرانم‌ و نقره‌ و طلایم‌ فرستاده‌ بود، او را انكار نكردم‌.»
8  آنگاه‌ جمیع‌ مشایخ‌ و تمامی‌ قوم‌ وی‌ را گفتند: «او را مشنو و قبول‌ منما.»
9  پس‌ به‌ رسولان‌ بَنْهَدَد گفت‌: «به‌ آقایم‌، پادشاه‌ بگویید: هر چه‌ بار اول‌ به‌ بندۀ خود فرستادی‌ بجا خواهم‌ آورد؛ اما این‌ كار را نمی‌توانم‌ كرد.» پس‌ رسولان‌ مراجعت‌ كرده‌، جواب‌ را به‌ او رسانیدند.
10  آنگاه‌ بَنْهَدَد نزد وی‌ فرستاده‌، گفت‌: «خدایان‌، مثل‌ این‌ بلكه‌ زیاده‌ از این‌ به‌ من‌ عمل‌ نمایند اگر گَردِ سامره‌ كفایت‌ مشتهای‌ همۀ مخلوقی‌ را كه‌ همراه‌ من‌ باشند بكند.»
11  و پادشاه‌ اسرائیل‌ در جواب‌ گفت‌: «وی‌ را بگویید: آنكه‌ اسلحه‌ می‌پوشد، مثل‌ آنكه‌ می‌گشاید فخر نكند.»
12  و چون‌ این‌ جواب‌ را شنید در حالی‌ كه‌ او و پادشاهان‌ در خیمه‌ها میگساری‌ می‌نمودند، به‌ بندگان‌ خود گفت‌: «صف‌آرایی‌ بنمایید.» پس‌ در برابر شهر صف‌آرایی‌ نمودند.
13  و اینك‌ نبی‌ای‌ نزد اَخاب‌ ، پادشاه‌ اسرائیل‌ آمده‌، گفت‌: « خداوند چنین‌ می‌گوید: آیا این‌ گروه‌ عظیم‌ را می‌بینی‌؟ همانا من‌ امروز آن‌ را به‌ دست‌ تو تسلیم‌ می‌نمایم‌ تا بدانی‌ كه‌ من‌ یهُوَه‌ هستم‌.»
14  اَخاب‌ گفت‌: «به‌ واسطۀ كه‌؟» او در جواب‌ گفت‌: « خداوند می‌گوید به‌ واسطۀ خادمانِ سرورانِ كشورها.» گفت‌: «كیست‌ كه‌ جنگ‌ را شروع‌ كند؟» جواب‌ داد: «تو.»
15  پس‌ خادمانِ سرورانِ كشورها را سان‌ دید كه‌ ایشان‌ دویست‌ و سی‌ و دو نفر بودند و بعد از ایشان‌، تمامی‌ قوم‌، یعنی‌ تمامی‌ بنی‌اسرائیل‌ را سان‌ دید كه‌ هفت‌ هزار نفر بودند.
16  و در وقت‌ ظهر بیرون‌ رفتند و بَنْهَدَد با آن‌ پادشاهان‌ یعنی‌ آن‌ سی‌ و سه‌ پادشاه‌ كه‌ مددكار او می‌بودند، در خیمه‌ها به‌ میگساری‌ مشغول‌ بودند.
17  و خادمان‌ سروران‌ كشورها اول‌ بیرون‌ رفتند و بَنْهَدَد كسان‌ فرستاد و ایشان‌ او را خبر داده‌، گفتند كه‌ «مردمان‌ از سامره‌ بیرون‌ می‌آیند.»
18  او گفت‌: «خواه‌ برای‌ صلح‌ بیرون‌ آمده‌ باشند، ایشان‌ را زنده‌ بگیرید، و خواه‌ به‌ جهت‌ جنگ‌ بیرون‌ آمده‌ باشند، ایشان‌ را زنده‌ بگیرید.»
19  پس‌ ایشان‌ از شهر بیرون‌ آمدند، یعنی‌ خادمان‌ سروران‌ كشورها و لشكری‌ كه‌ در عقب‌ ایشان‌ بود.
20  هر كس‌ از ایشان‌ حریف‌ خود را كشت‌ و اَرامیان‌ فرار كردند و اسرائیلیان‌ ایشان‌ را تعاقب‌ نمودند و بَنْهَدَد پادشاه‌ اَرام‌ بر اسب‌ سوار شده‌، با چند سوار رهایی‌ یافتند.
21  و پادشاه‌ اسرائیل‌ بیرون‌ رفته‌، سواران‌ و ارابه‌ها را شكست‌ داد، و اَرامیان‌ را به‌ كشتار عظیمی‌ كشت‌.
22  و آن‌ نبی‌ نزد پادشاه‌ اسرائیل‌ آمده‌، وی‌ را گفت‌: «برو و خویشتن‌ را قوی‌ ساز و متوجه‌ شده‌، ببین‌ كه‌ چه‌ می‌كنی‌ زیرا كه‌ در وقت‌ تحویل‌ سال‌، پادشاه‌ اَرام‌ بر تو خواهد برآمد.»
23  و بندگان‌ پادشاه‌ اَرام‌، وی‌ را گفتند: «خدایانِ ایشان‌ خدایانِ كوهها می‌باشند و از این‌ سبب‌ بر ما غالب‌ آمدند؛ اما اگر با ایشان‌ در همواری‌ جنگ‌ نماییم‌، هر آینه‌ بر ایشان‌ غالب‌ خواهیم‌ آمد.
24  پس‌ به‌ اینطور عمل‌ نما كه‌ هر یك‌ از پادشاهان‌ را ازجای‌ خود عزل‌ كرده‌، به‌ جای‌ ایشان‌ سرداران‌ بگذار.
25  و تو لشكری‌ را مثل‌ لشكری‌ كه‌ از تو تلف‌ شده‌ است‌، اسب‌ به‌ جای‌ اسب‌ و ارابه‌ به‌ جای‌ ارابه‌ برای‌ خود بشمار تا با ایشان‌ در همواری‌ جنگ‌ نماییم‌ و البته‌ بر ایشان‌ غالب‌ خواهیم‌ آمد.» پس‌ سخن‌ ایشان‌ رااجابت‌ نموده‌، به‌ همین‌ طور عمل‌ نمود.
26  و در وقت‌ تحویل‌ سال‌، بَنْهَدَد اَرامیان‌ را سان‌ دیده‌، به‌ اَفیق‌ برآمد تا با اسرائیل‌ جنگ‌ نماید.
27  و بنی‌اسرائیل‌ را سان‌ دیده‌، زاد دادند و به‌ مقابلۀ ایشان‌ رفتند و بنی‌اسرائیل‌ در برابر ایشان‌ مثل‌ دو گلۀ كوچكِ بزغاله‌ اُردو زدند، اما اَرامیان‌ زمین‌ را پر كردند.
28  و آن‌ مرد خدا نزدیك‌ آمده‌، پادشاه‌ اسرائیل‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: « خداوند چنین‌ می‌گوید: چونكه‌ اَرامیان‌ می‌گویند كه‌ یهُوَه‌ خدای‌ كوههاست‌ و خدای‌ وادیها نیست‌، لهذا تمام‌ این‌ گروه‌ عظیم‌ را به‌ دست‌ تو تسلیم‌ خواهم‌ نمود تا بدانید كه‌ من‌ یهُوَه‌ هستم‌.»
29  و اینان‌ در مقابل‌ آنان‌، هفت‌ روز اردو زدند و در روز هفتم‌ جنگ‌ با هم‌ پیوستند و بنی‌اسرائیل‌ صد هزار پیادۀ اَرامیان‌ را در یك‌ روز كشتند.
30  و باقی‌ ماندگان‌ به‌ شهر اَفیق‌ فرار كردند و حصار بر بیست‌ و هفت‌ هزار نفر از باقی‌ماندگان‌ افتاد.و بَنْهَدَد فرار كرده‌، در شهر به‌ اطاق‌ اندرونی‌ درآمد.
31  و بندگانش‌ وی‌ را گفتند: «همانا شنیده‌ایم‌ كه‌ پادشاهانِ خاندانِ اسرائیل‌، پادشاهان‌ حلیم‌ می‌باشند، پس‌ بر كمر خود پلاس‌ و بر سر خود ریسمانها ببندیم‌ و نزد پادشاه‌ اسرائیل‌ بیرون‌ رویم‌ شاید كه‌ جان‌ تو را زنده‌ نگاه‌ دارد.»
32  و پلاس‌ بر كمرهای‌ خود و ریسمانها بر سر خود بسته‌، نزد پادشاه‌ اسرائیل‌ آمده‌، گفتند: «بندۀ تو، بَنْهَدَد می‌گوید: تمنّا اینكه‌ جانم‌ زنده‌ بماند.» او جواب‌ داد: «آیا او تا حال‌ زنده‌ است‌؟ او برادر من‌ می‌باشد.»
33  پس‌ آن‌ مردان‌ تَفَأُل‌ نموده‌، آن‌ را به‌ زودی‌ از دهان‌ وی‌ گرفتند و گفتند: «برادر تو بَنْهَدَد!» پس‌ او گفت‌: «بروید و او را بیاورید.» و چون‌ بَنْهَدَد نزد او بیرون‌ آمد، او را بر ارابۀ خود سوار كرد.
34  و (بَنْهَدَد) وی‌ را گفت‌:«شهرهایی‌ را كه‌ پدر من‌ از پدر تو گرفت‌، پس‌ می‌دهم‌ و برای‌ خود در دمشق‌ كوچه‌ها بساز، چنانكه‌ پدر من‌ در سامره‌ ساخت‌.» (در جواب‌ گفت‌): «من‌ تو را به‌ این‌ عهد رها می‌كنم‌.» پس‌ با او عهد بست‌ و او را رها كرد.
35  و مردی‌ از پسران‌ انبیا به‌ فرمان‌ خداوند به‌ رفیق‌ خود گفت‌: «مرا بزن‌.» اما آن‌ مرد از زدنش‌ ابا نمود.
36  و او وی‌ را گفت‌: «چونكه‌ آواز خداوند را نشنیدی‌، همانا چون‌ از نزد من‌ بروی‌ شیری‌ تو را خواهد كشت‌.» پس‌ چون‌ از نزد وی‌ رفته‌ بود، شیری‌ او را یافته‌، كشت‌.
37  و او شخصی‌ دیگر را پیدا كرده‌، گفت‌: «مرا بزن‌.» و آن‌ مرد او را ضربتی‌ زده‌، مجروح‌ ساخت‌.
38  پس‌ آن‌ نبی‌ رفته‌، به‌ سر راه‌ منتظر پادشاه‌ ایستاد، و عصابه‌ خود را بر چشمان‌ خود كشیده‌، خویشتن‌ را متنكّر نمود.
39  و چون‌ پادشاه‌ درگذر می‌بود، او به‌ پادشاه‌ ندا در داد و گفت‌ كه‌ «بندۀ تو به‌ میان‌ جنگ‌ رفت‌ و اینك‌ شخصی‌ میل‌ كرده‌، كسی‌ را نزد من‌ آورد و گفت‌: این‌ مرد را نگاه‌ دار و اگر مفقود شود جان‌ تو به‌ عوض‌ جان‌ او خواهد بود یا یك‌ وزنۀ نقره‌ خواهی‌ داد.
40  و چون‌ بندۀ تو اینجا و آنجا مشغول‌ می‌بود، او غایب‌ شد.» پس‌ پادشاه‌ اسرائیل‌ وی‌ را گفت‌: «حكم‌ تو چنین‌ است‌. خودت‌ فتوی‌ دادی‌.»
41  پس‌ به‌ زودی‌ عصابه‌ را از چشمان‌ خود برداشت‌ و پادشاه‌ اسرائیل‌ او را شناخت‌ كه‌ یكی‌ از انبیاست‌.
42  او وی‌ را گفت‌: « خداوند چنین‌ می‌گوید: چون‌ تو مردی‌ را كه‌ من‌ به‌ هلاكت‌ سپرده‌ بودم‌ از دست‌ خود رها كردی‌، جان‌ تو به‌ عوض‌جان‌ او و قوم‌ تو به‌ عوض‌ قوم‌ او خواهند بود.»
43  پس‌ پادشاه‌ اسرائیل‌ پریشان‌ حال‌ و مغموم‌ شده‌، به‌ خانۀ خود رفت‌ و به‌ سامره‌ داخل‌ شد.